ضربالمثلها:آشنايي با ريشه ضرب المثل ها؛
"آش نخورده و دهان سوخته" چگونه باب شد؟
این ضرب المثل رایج آش نخورده ودهان سوخته که با دو داستان بیان شده است می توان گفت که حکایت مردم قبل از انقلاب و آمال و آرزوهای بر باد رفته شان پس از انقلاب می باشد . چون از وعده های آزادی و سهم پول نفت وحکومت مستضعفان و پابرهنگان که داده شد بقول خاتمی فقر بین شان منصفانه توزیع شد و رشد لجام گسیخته ی تورم وگرانی و فقر وبیکاری روز افزون همراه با ضرب وشتم و زندان و اعدام وسرکوب و سانسور و.... نصیب شان شده است . 30 دی - 92
روزي مردي به خانه يكي از آشنايان خود رفت. صاحبخانه براي او كاسهاي آش داغ آورد. ميهمان هنوز دست به كاسهاش نبرده بود كه دندانش بشدت درد گرفت. او دست روي دهان خود گذاشته بود و از درد به خود ميپيچيد. صاحبخانه به خيال آنكه او از آن آش داغ خورده و دهانش سوخته است، گفت: بهتر بود صبر ميكردي تا آش كمي سرد ميشد و دهانت نميسوخت. ميهمان كه هم از درد دندان رنج ميبرد و هم از حرف صاحبخانه شرمگين شده بود، گفت: بله ،آش نخورده و دهان سوخته اين مثل در مورد كسي به كار ميرود كه گناهي نكرده و كار بدي انجام نداده است اما مردم بيدليل او را گناهكار ميدانند.
البته تفسير ديگري هم بر اين مثل نوشتهاند كه ميگويد: در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجرهاي داشت و پارچه ميفروخت. شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود. مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آشهاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب ميانداخت. روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت. دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد.همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسههاي آش را گذاشتند. تاجر براي شستن دست هايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد، پسرك خيلي خجالت ميكشيد و فكر كرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد. فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد ميكند. دستش را روي دهانش گذاشتش. تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته، به او گفت: دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي، صبر ميكردي تا آش سرد شود آن وقت ميخوردي؟ زن تاجر كه با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت: اين چه حرفي است كه ميزني؟ آش نخورده و دهان سوخته؟ من كه تازه قاشقها را آوردم. منبع : جمهوری
No comments:
Post a Comment